دیروز یه روز خاص بود. چند وقت پیش رفته بودیم زیارت عموی امام زمان ، حسین ابن علی ع ، در نزدیکی نطنز . دیروز صبح قبل از اذان صبح همتا خوابی دیده بود.  تو خواب صدایی می شنیدن که می گفت ممنون که اومدین زیارت من ، همتا از شخصی که اونجا بودن می پرسن ایشون کی هستن و اون فرد پاسخ می دن عموی امام زمان عج هستن. . شاه سلطان حسین یا حسین ابن علی ، عموی امام زمان عج در نزدیکی نطنز هستن و به قول همسر هر وقت اونجا و از ایشون چیزی خواستن ، حاجت روا شدن. جای خیلی باصفایی هست. پیشنهاد می کنم به زیارتشون برید.
 
چند روز پیش با خبر شدم دایی بزرگم سکته کرده بودن و بعد آنژیو کردن. امروز قرار گذاشتیم منو همسر بریم تهران برای دیدن پسر دایی ام که بچه اش فوت کرده بود و دایی بزرگم   .  دایی ام که اومده بود خونمون گفته بود مادرم پاش اونقدر درد می کنه که با عصا راه می ره. تو راه تهران همسر گفتند که بیا برو یسر به والدینت بزن و . . برای من با توجه با گذشته و حرفها و مسائل خیلی سخت بود . دیگه حوصله نیش و کنایه و نداشتم. برام رفتن خونه والدین از پذیرش تعدد هم سختتر بود. نَفسَم اصلا دوست نداشت. از طرفی چون خودشون گفته بودن نیا خونه ما و چند بار هم خواسته بودم خودم خونشون برم و خواهرم گفته بود فعلا نیا، خیالم راحت بود که گناهی نمی کنم. اما باز گاهی می موندم کارم درسته یا نه. وقتی همسر گفت خیلی اذیت شدم . بهش گفتم استخاره کن. صفحه ۵۳۹ اومد. تصمیم گرفتم برم ، بخاطر خدا و اطاعت از فرمان خدا.بعد از بهشت زهرا ، رفتم سراع کارم و بعد نماز مغرب و خونه مادرم اینا. به خواهرم گفته بودم امروز میام . پیام و زنگ زده بود که نیا و بیشتر حرص می خورن و . . گفتم نه دیگه استخاره کردم خوب بوده و میام. دم مسجد همسر برام دعا کرد و با لبخند و قوت قلب و اطمینان و توکل به خدا، منو راهی کرد. رفتم دم خونه قدری قران خوندم و آروم  شدم و زنگ زدم. بابام اومد و سلام لبخند و. همدیگرو بغل کردیم و روبوسی و خواهرم اینا. مادرم که ناراحت بود و اجازه  روبوسی نمی داد. می گفت از این حرفت نمی گذرم که گفتی ما بهت ظلم کردیم . و مساله مانتو و ‌ گفتم اصلا من همچین حرفی نزدم!!!
 
خلاصه اونها گفتن و منم گوش دادم. خیلی جاها اشتباه بود. اما چیزی نگفتم . خلاصه به مادرم قبولوندم که من نگفتم و یا یه کلاغ چهل کلاغ شده یا عده ای از روی عناد گفتن. بغلش کردم و گریه کردیم. بابام می گفت اگر خواستی بیای خودت و دخترت  بیا. می گفت کارت درست بوده ولی نمی کردی و . حالا خدا رو شکر خوشید و . خیلی قضاوتهای اشتباه در مورد  همسر و زندگی ما داشتن ولی چیزی نگفتم . پدری که بهم از بچگی می گفت "دختر با لباس سفید می ره خونه بخت و با لباس سفید بر می گرده و همیشه بدون! تنها کسی که برات می مونه  شوهرته؛ نه پدر مادر و نه خواهر برادر ، هیچ کس برات نمی مونه؛ و هوای شوهرت رو داشته باش " ، این چند ساله و امشب حرفهای کاملا مخالف می زد . که آدمی  که پدر مادر پشتشه و قدرت داره تا شوهر فلان گفت باید بچه رو بزاره پیشش و بگه من رفتم خونه بابام مثل . ، .
 
 نمی دونم. کلا ماها خیلی تغییر کردیم. آخر سر با روبوسی و رضایت خداحافظی کردیم. اگر چه با توجه به صحبتهای مشاور مدرسه بچه ها ، با توجه به رفتار والدین ، و منع همسر از رفتن بچه ها به اونجا و .رفتن اونجا صحیح نیست و   همین که حالت قهر نباشیم خوبه و فعلا حداقل باید دوری باشه تا همه چیز درست بشه و خیلی مسائل روشن بشه.
 
ولی در کل روز خوبی بود. اگر چه نشد دیدن دایی و . بریم، ولی حداقل صله رحم والدین رو بجاآوردم  و سعی کردم کدورت و سوء تفاهم ها رو بر طرف کنم که از لطف خدا بود. سعی کردم در مقابل خیلی حرفها فقط سکوت کنم و عصبانی نشم که از لطف خدا بود.
 
از همسرم هم ممنونم بابت لطفش و پشتیبانی اش و انتظار چند ساعته اش .
 
وقتی داشتم می رفتم اونجا می گفتم خدایا فقط بخاطر تو دارم می رم و کاری کن گناه نکنم و درست رفتار کنم و خیر باشه. گفتم در هر حال که مسیر من مشخص و محکم می شه و حجت بر من تمام که تمام تلاشم رو کردم و اگر هم اجازه دادن که خیره ان شاءالله.
 
امیدوارم خداوند در لحظه لحظه زندگی کمکمون کنه
از همتا هم ممنونم بابت نگهداری بچه ها تو این مدت، بویژه بچه کوچیکم که خیلی بی قراری و بی تابی از دوری ما می کرد.
 
اللهم وفقنا لما تحبه و ترضاه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان سروستون مجله انقلابی دستگاه چوب پودرکن و چوب چرد کن قائم 12 رسانه متخصصان و اهل قلم نمایندگی تعمیر پکیج دیواری بوتان ایران رادیاتور در شیراز -فلاح زاده امیر مسعودی | مهندس مسعودی کیست